حالا که خماری سرماخوردگی پلک هایم را خسته و افتاده کرده دلم می خواهد اینجا بودی، دست نامرئی مهربانی ات را بر سرم می کشیدی و مثل همیشه برایت می خواندم "به دو عالم ندهم لذت بیماری را..."
بزرگ که شدم همین طوری دیوانه می مونم، از در و دیوار بالا میرم، بلند بلند می خندم، از نگاه های آدم های مبادی آدابم خجالت نمی کشم، بالا و پایین می پرم و جوری رفتار می کنم که کسی پیشم معذب نباشه و البته حس می کنم دنیا نقشه های شومی در هضم کردن ما بین روزمرگی ها داره، ما هنوز مقاومت می کنیم... هنوز مقاومت می کنیم...